خردادماه ی سفرکوچیک داشتیم به خونه بابابزرگ در کرج ی هفته بودیم خونه بابابزرگ مهربون برای من خیلی سخت بود ولی به امید خدا رفتیم و برگشتیم یک هفته ای که اونجابودیم کار گل بهارم شده بود مغازه رفتن برای خرید خوراکی فقط دوست داشتی به هر بهونه ی بری خرید بابابزرگ مهربون هم دوست نداشت دختر ناز ما ناراحت بشه نه نمیگفت چون تو هم لوس میکردی خودتو شروع میکردی به گریه کردن که جز بهترین نقش بازی کردنت خلاصه حرف شما میشد و میرفتی بیرون کلی خوراکی میخریدی صبح زود بلند میشدی ساعت هشت و نیم دیدم حیاط داری به بابابزرگ میگی بریم خرید بیشتر بستنی میخریدی حتی برای بعد ظهر ت هم میگرفتی تازه ی وعده هم شب میرفتی خرید بله همچ...