خونه بابابزرگ

خردادماه ی سفرکوچیک داشتیم به خونه بابابزرگ در کرج 

ی هفته بودیم خونه بابابزرگ مهربون برای من خیلی سخت بود ولی به امید خدا رفتیم و برگشتیم یک هفته ای که اونجابودیم کار گل بهارم شده بود مغازه رفتن برای خرید خوراکی فقط دوست داشتی به هر بهونه ی بری خرید بابابزرگ مهربون هم دوست نداشت دختر ناز ما ناراحت بشه نه نمیگفت   چون تو هم لوس میکردی خودتو شروع میکردی به گریه کردن که جز بهترین نقش بازی کردنت  خلاصه حرف شما میشد و میرفتی بیرون کلی خوراکی میخریدی صبح زود بلند میشدی ساعت هشت و نیم دیدم حیاط داری به بابابزرگ میگی بریم خرید  بیشتر بستنی میخریدی حتی برای بعد ظهر ت هم میگرفتی تازه ی وعده هم شب میرفتی خرید بله همچنین دخترخوبی بود خونه بابابزرگ 

 دست از سر خاله جون برنمیداشتی انقد خسته ش کردی تا نزدیکا یک میشستی کارتون میدیدید و شعرگوش میدادید خاله هم باید میرفت صبح سرکارخسته میشد ولی چون گل قشنگو خیلی دوست داشت خیلی باهات بازی میکرد غروب ها که ازکارمیومد برات لاک می آورد و لاک میزد دست های خوشگلتو ولی بعدش دیگه منو دیوونه میکردی ازبس لاک چندبار میزدی به دست و پات تا خشک بشن دست میزدی به موهات و همه موهات بهم میچسبیدن  منم که تا میومدم موهاتو شونه کنم اذیت میشدی هرچی گل سر میزدم به موهات که نازتربشی نمیذاشتی منم بااین وضعیت موهاتوکوتاه کردم، بعد ی هفته بابایی اومد دنبالمون سفر چند روزه ما خیلی خوب بود کوتاه بود ولی خوش گذشت اینم عکس های که خونه بابابزرگ بودی و شیطنت هات