نازنین زهرا جونم نازنین زهرا جونم ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
مهیارجونممهیارجونم، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

نازدونه، ماه دونه

تولد نفسم مهیارم زندگیم

1394/7/13 9:53
نویسنده : مامان مریم
126 بازدید
اشتراک گذاری

چند روز بود که کم کم درد هام. داشت. بیشتر میشد تا اینکه وق ت کنترل داشتم درمانگاه دوشنبه صبح رفتم که بهم گفتن وزنت بالا رفته یهویی، و برام آزمایش دفع پروتئین نوشتن که رفتم بعددرمانگاه بهشهر، بیمارستان مهرازمایش دادم و بالا بود جوابش و درمانگاه گفت باید بستری بشم رفتیم سریع بیمارستان شهدا بهم گفتن آزمایش بیست و چهارساعته ادرار بدم و گفتن برونیاز نیس بستری بشی فعلا تا بیست و چهار ساعت. دیگه، فرداش وقت متخصص زنان داشتم نوار قلب گرفت گفت درد داری گفتم بله و معاینه داخلی هم کردی دید دهانه. رحمم ی سانت کامل بازشده و گفت سریع باید بستری بشی 

و منم رفتم خون. ه. وسیله برداشتم وسیله های پسرخوشگلم هم آماده کرده بودم، منو بابایی و نازنینم راهی بیمارستان شدیم من بستری شدم ی ساعتی نگذشت از بستری شدنم که وقتی نوار ازم گرفتن پرستارا اومدن آماده م کردن برای زایمان

خیلی ترسیدم زود بوداخه زایمانم تازه وارد36هفته شده بودم

و منو بردن اتاق عمل بعد ی سوال پرسش کوچیک و انتظار، بردنم تا روتخت دراز بکشم و دکتر آمپول. زد کمرم داغون شدم،  تنم لرزید درد گرفت وحشتناک 

سریع دراز کشیدم و دکترها مشغول جراحی شدن وو من متوجه بودم. همش دعا میکردم. زیر لب برای سلامتی بچم از خدا کمک میخواستم از ائمه از مادرم که برامون دعا کنه، صدا قشنگ گل قشنگم پسرم شنیدم. انگاردکترمیگفتن با هم در مورد تنفسش نگران شدم. به پرستاری که. بالا سرم نشسته بود گفتم میخوام ببینم پسرمو، و ی لحظه اوردنت. سرتو به صورتم نزدیک کردن و نزدیک چشام گذاشت گرم بودی خیلی، قرمز اروم، مثل بیشتروقتهها ها که توشکمم اروم بودی جیگرم، و بردنت تا بهت رسیدگی کنند سریع، و جراح بالا سرم میگفت عضله هات خیلی خیلی ضعیف هستند میپرسید قند داری گفتم نه چون. قندم ی دفعه بالا هم رفته بود، جراحی من طول کشید چون شکمم خیلی کش. اومده بود بزرگ شده بود و پایین هم بود، بعد تمام شدن تو اتاق عمل ی قسمت ریکاوری داشت. گذاشتنم اونجا بعد عمل، تنم شروع به لرزیدن شدید کرد فقط آه. و ناله میکردم وحشتناک خیلی میلرزید م، ترسیدم گفتم دیگه من مردم، بهم سرم وصل بود، ی. آقا بود که بهم گفت پاهاتو تکون بده نمیتونستم هرکاری میکردم نمیشد فک کنم بیست دقیقه تو همین حال بودم درد لرز، بعد کم کم ی کم احساس گرمی بهم دست داد باز دوباره گفت پاتو تکون بده انگار تونسنه بودم و بعد آماده شدن ببرنم بخش، محمد و نازنین پشت در منتظرم بودن. بابایی میگفت ی ساعت اتاق عمل بودی خیلی نگران شده. بود،  تو رو هم برده بودن مراقبت ویژه، قربونت برم که بازیگوشی کردی و دو هفته زودتر بدنیا اومدی نفسم، وقتی بردنم بخش دلم میخواست ببینمت همه مادرا بچع هاشون کنارشون بود ولی من نه امروز ششم روز بعد زایمانم دارم مینویسم ساعت ده و بیست. و یک دقیقه صبح دوشنبه س، هر روز گریه میکنم از دوریت از اینکه بستری هستی. به نفس م پسر خوبم که سخت میگذره الهی فدات بشم تندتند دلم برات تنگ میشه ولی خیلی درد دارم شیرمو میدوشم تا خشک نشه،  دیروز اولین بار بود جاتوون خودم عوض کردم خیلی شحالبودم 12مهر بود غروب با بابایی اومدیم دیدنت. که جاتو عوض کردم. عاشقتم از دیددنت سیرنمیشدم 

شنبه ساعت دوازده و نیم بود با بابایی اومدیم دیدنت من اومدم داشتی گریه میکردی مردم من از غصه، پرستاراجازه داد نوازش کنم و دستتو گرفتم نوازشت کردم دعا میکردم و باهات حرف میزدم دیدم اروم شدی و ی کوچولو خوابیدی. حس خوبی بودی اولین بار دستتو گرفتم خیلی خوشحال بودم، خیلی ورجه وورجه میکردی دست میزدی به پارچه رو چشت وا ی وای ناخن ها بزرگی داشتی عزیزم، دکتر گفت باید بستری باشی تا ریه و روده هات کامل بشه ایشاا،  ایشاا زود خوب بشی بیای پیشم،  ایشاا خدا همع مریض ها رو شفا بده پسرمنم شفا بده، همه امیدم بخداست، دوست دارم خیلی زیاد. زندگی من، میسپارمت دست خدا بزرگ، ایشاا خدا مرا قبت باشه ایشاا 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامانی کوثــر و کهـرزاد
28 مهر 94 16:19
ای جونم ماشــــــــــالله!!تولــــــــــــد مهیار جونم مبارک.عزیزم به دنیای ما خوش اومدی...